معنی مرهم گلو

حل جدول

مرهم گلو

قدومه


مرهم

فیلمی از علیرضا داوود نژاد

تعبیر خواب

مرهم

اگر بیند مرهم بر اندام ریش نهاد، دلیل بر صلاح دین اوست.
اگر بیند مرهم خورد، دلیل که چیزی حرام خورد.
اگر بیند مرهم به مردم داد دلیل که فرزند مردم را راحت رساند. - محمد بن سیرین

خواب یک مرهم: اطرافیان از شما تنفردارند.
شما مرهم می خرید: تغییراتی در اطرافیان شما رخ خواهد داد.
یک مرهم آرامبخش: یک رفیق واقعی بسیاربه شما نزدیک است.
دیگران از مرهم استفاده می کنند: با غم ناراحت کننده ای مواجه خواهید شد. - کتاب سرزمین رویاها

فرهنگ عمید

مرهم

هر دارویی که روی زخم بگذارند،
* مرهم کافوری: [قدیمی] ترکیبی از کافور، روغن زیتون، و یک مرهم ساده که برای تسکین درد روی عضوی که درد می‌کند می‌مالند،

عربی به فارسی

مرهم

روغن مالیدنی , مرهم رقیق , روغن مالش , روغن , مرهم , پماد , ضماد , مرهم تسکین دهنده , داروی تسکین دهنده , ضماد گذاشتن , تسکین دادن , خمیر

لغت نامه دهخدا

مرهم

مرهم. [م َ هََ](ع اِ) آنچه بر جراحت نهند. معرب است یا مشتق از رِهمه است به معنی باران ضعیف، بسبب نرمی آن و بدان جهت که مرهم طلای نرم است که بر جراحت مالند.(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد). داروی نرم که برجراحت بندند.(دهار).معرب ملهم یا ملغم، و به لفظ بستن و کردن و زدن و نهادن و افکندن مستعمل است.(از بهار عجم)(از آنندراج). آنچه بر جراحت یا ریش نهند بهبود آن را. دوای کوفته و بیخته و آمیخته(با قیر و طیات) و مانند آن که بر جراحات و اورام نهند.(یادداشت مرحوم دهخدا). ضماد.(زمخشری). هوکش. ج، مَراهم.(دهار):
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو بهم آید نه به مرهم.
فرخی.
راحت کژدم زده کشته ٔ کژدم بود
می زده را هم به می دارو و مرهم بود.
منوچهری.
از درد چگونه شود به آنکس
کز سرکه نهاد و شخار مرهم
ناصرخسرو.
وز قول یکی چو نیش تیز است
وز حال یکی چو نرم مرهم.
ناصرخسرو.
دردی که مرا هست به مرهم نفروشم
ور عافیتش صرف دهی هم نفروشم.
خاقانی.
خون رزان ده که هست خون روان را دیت
صیقل زنگ هوس مرهم زخم ستم.
خاقانی.
این مرا مرهم است اگر قومی
خستن من ثواب دیدستند.
خاقانی.
تن سپرکردیم پیش تیر باران جفا
هرچه زخم آید ببوسیم و ز مرهم فارغیم.
خاقانی.
زخم که جانان زند همسر مرهم شناس
زهرکه سلطان دهد همبر تریاق نه.
خاقانی.
بسته ٔ زلف اوست دل آخر از آن کیست او
خسته ٔ چشم اوست جان مرهم جان کیست او.
خاقانی.
دوست بود مرهم راحت رسان
گرنه رهاکن سخن ناکسان.
نظامی.
دم مزن گر همدمی می بایدت
خسته شو گر مرهی میبایدت.
عطار.
چه می گویم که مجروحم چنان سخت
که در هر دو جهان مرهم ندارم.
عطار.
برنهم پنبه گرت مرهم نیست
که دل ریش کردی افکارم.
اثیرالدین اومانی.
بزرگان گفته اند اندکی جمال به از بسیاری مال و روی زیبا مرهم دلهای خسته است.(گلستان سعدی).
گر مرهم تو بر دل مردم به منت است
بردار مرهمت که نمک می پراکنی.
اوحدی.
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهائی به جان آمد خدارا همدمی.
حافظ.
مرهم ز چاک سینه فکندیم آصفی
فرقی میان سینه فکاران گذاشتیم.
خواجه آصفی(از آنندراج).
محرم کیشم نه ای به خویشم بگذار
مرهم ریشم نه ای ز نیشم بگذار.
قاآنی.
لازوق، لزوق، مرهمی که تابه شدن جراحت چسبان باشد.(منتهی الارب).
- بی مرهمی، فقد مرهم. نبودن مرهم:
با جراحت چون بهایم ساز در بی مرهمی
کزجهان مردمی مرهم نخواهی یافتن.
خاقانی.
صبر من از بیدلی است از تو که مجروح را
چاره ز بی مرهمی است سوختن پرنیان.
خاقانی.
- مرهم ابیض، نوعی مرهم است: جراحت را کم کند و گوشت را نو برویاند. صنعت آن موم سفید پنج درم در ده درم روغن گل یا روغن کنجد حل کرده هفت درم سفیده ٔ کاشغری شسته اضافه نمایند و صلایه کنند تامرهم شود؛ مرهم الابیض، مرهم الاسفیداج، مرهم الحواریین، مرهم الخل، مرهم الداخلیون، مرهم الزنجار، مرهم الزنجفر، مرهم النخل، مرهم خونکار، مرهم زرد، مرهم سفید و مرهم قصاب از انواع مرهم است. رجوع به تذکره ٔ داوود ضریر انطاکی ص 303 و 304 شود.
- مرهم بستن، مرهم نهادن:
من که برخود میدرم پیراهن افلاک را
از رفو مرهم نخواهم بست زخم چاک را.
میریحیی شیرازی(آنندراج).
- مرهم خاکستری، روغن خاکستری. مرهم رمادی. مرهم زییق.
- مرهم خل، مرهم الخل. نوعی مرهم است و صنعت آن مرداسنگ کوفته و بیخته ده درم سرکه و روغن زیت یا زغیر از هر یک چهل درم همه را بهم آمیزند و صلایه کنند تا مرهم شود.
- مرهم زدن، مرهم نهادن:
چو خواهم برجگر مرهم زنم الماس میگردد
همانا هست دست دیگری در آستین من.
مخلص کاشی(از آنندراج).
نگشوده چشم ما رااز اشک بخیه کردند
برزخم خام بسته مرهم زدند و رفتند.
ارادتخان واضح(از آنندراج).
- مرهم ساختن، ترتیب دادن مرهم:
سنان جور بردلریش کم زن
چو مرهم می نسازی نیش کم زن.
ناصرخسرو.
به هر زخمی مرا مرهم تو سازی
به هر دردی مرا درمان تو باشی.
خاقانی.
- مرهم سجره، از انواع مرهم است صنعت آن موم سفید دو درم و نیم در پنج درم روغن گل یا کنجد حل کرده سه درم سجره کوفته و بیخته اضافه نمایند و قطره قطره آب سرد ریخته صلایه کنند تا مرهم شود.
- مرهم شادنه،از انواع مرهم است. رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 304 شود.
- مرهم کردن، مرهم ساختن:
هزار درد دلم هست و هیچ جنس بنوعی
نساخت داروی دردم نکرد مرهم ریشم.
خاقانی.
نکنم مرهم جراحت خویش
کان جراحت به مهر بازوی تست.
خاقانی.
شاه بدانی که جفاکم کنی
گرد گران ریش تو مرهم کنی.
نظامی.
یکی خسته را مرهم ریش کرد
یکی نوحه بر مرده ٔ خویش کرد.
میرخسرو(از آنندراج).
- مرهم مقل، از انواع مرهم است و صنعت آن مقل ازرق ده درم در بیست درم لعاب تخم کتان حل کنند و پنج درم موم زرد در ده درم روغن کنجد بگذارند و همه را بهم آمیخته روغن پیه مرغ و روغن کوهان شتر و مغز قلم گاو از هریک پنج درم اضافه نمایند و صلایه کنند تا مرهم شود.
- مرهم نهادن، رجوع به این ترکیب در ردیف خودشود.
- امثال:
مرهم نداری باری پنبه نه.(امثال و حکم دهخدا).


گلو

گلو. [گ ُ / گ َ] (اِ) در اوستا گَرَه (گلو)، پهلوی گروک، سانسکریت گَلَه، لاتینی گولا، ارمنی کول (فروبرده، بلعیده)، کردی گَرو، افغانی غاره، غرئی (گردن، قصبهالریه)، استی قور (غیرقطعی)، سنگلیچی غر، خوانساری گلی، دزفولی گلی، گیلکی گولی، کردی گئورو، گئوری (گلو، معبر تنگ)، گئوری، گریو، گوری. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). حلق. حلقوم. (برهان) (آنندراج) (دهار). مجرای غذا و دم در درون گردن: ذبح، ذباح، ذبحه؛ درد گلو. شکیکه. ذمط؛ گلو بریدن کسی را. ذعط؛ گلو بریدن کسی را. ذکاه؛ گلو بریدن گوسپند را. اجترار؛ جره برآوردن شتر از گلو. تهوید؛ آواز به گلو برگردانیدن بنرمی. جرض، به گلو درماندن طعام و جز آن. جرجره؛ آواز کردن گلو. جائر؛ به گلو درماندگی چیزی. جرثومه ٔ؛ سرنای گلو. حز؛ گلوی آسیای. فحفحه؛ عارض شدن گرفتگی در گلو در آواز. (منتهی الارب):
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.
شهید.
به خروش اندرش گرفته غریو
به گلو اندرش بمانده غرنگ.
منجیک.
فروهشته بر گردن افراخته
چو نای دم اندر گلو ساخته.
فردوسی.
ای دیده هاچو دیده ٔ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه.
فرخی (دیوان ص 455).
بسته زیر گلو از غالیه تحت الحنکی
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی.
منوچهری.
گر بلبل بسیارگو بست از فراق گل گلو
گلگون صراحی بین در او بلبل بگفتار آمده.
خاقانی.
ناچخی راند بر گلوش دلیر
چون بر اندام گور پنجه ٔ شیر
اژدها را درید کام و گلو
ناچخ هشت مشت شش پهلو.
نظامی (هفت پیکر ص 75).
گلوی خویش عبث پاره میکند بلبل
چو گل شکفته شود در چمن نمی ماند.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
از گلو بیرون کشیدن، به جبر و عنف چیزی را از کسی ستدن.
از گلوی خود بریدن و به دیگران دادن، کنایه است از خودگذشتگی و بخشش بسیار.
در گلو گیر کردن.
گریه به گلو، آماده ٔ گریه. اشک در مشک.
گریه گلوی کسی را گرفتن، بغض کردن. آماده ٔ گریه کردن بودن.
گلو پیش کسی گیر کردن یا گیر کردن گلو پیش کسی، عاشق کسی شدن.
گلو هفت بند دارد، کنایه از آن است که به تأمل و اندیشه بسیار سخن باید گفت.
مال خود در گلوی خود فرونرفتن، از خود دریغ داشتن بخیل، مالی را بسبب بخل فراوان.

گلو. [گ ِ /گ ُ] (اِ) کنایه از خوردن و شهوت طعام:
مکن ز بهر گلو خویشتن هلاک و مرو
به صورت بشری ور به سیرت مگسی.
ناصرخسرو.
ایر و گلو، ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلو
هرکه از این هر دو برست اوست اخی اوست کلو.
مولوی.
کآن گدایی که بجد می کرد او
بهر یزدان بود نی بهر گلو.
مولوی.
ور بکردی نیز از بهر گلو
آن گلو از نور حق دارد علو.
مولوی.
چون حقیقت پیش او فرج و گلوست
کم بیان کن پیش او اسرار دوست.
مولوی.
ای بسا ماهی در آب دوردست
گشته از حرص گلو مأخوذ شست.
مولوی.


مرهم گذار

مرهم گذار. [م َ هََ گ ُ](نف مرکب)مرهم گذارنده: مرهم گذار قلب خسته، تسلی دهنده ٔ دل.


مرهم گذاری

مرهم گذاری. [م َ هََ گ ُ](حامص مرکب) مرهم گذاشتن. مرهم نهادن. بستن داروهای نرم بر جراحت.


مرهم رسان

مرهم رسان. [م َ هََ رَ / رِ](نف مرکب) مرهم نه. کسی که بر جراحت مرهم نهد. || توسعاً درمان َ درد کننده. چاره ساز:
گز ز نومیدی شوم مجروح دل
محرمی مرهم رسان خواهم گزید.
خاقانی.

فارسی به عربی

مرهم

بلسم، ضماده، مرهم، معتدل، نفط


مرهم رقیق

مرهم

فرهنگ معین

مرهم

(مَ هَ) (اِ.) هر دارویی که روی زخم بگذارند تا بهبود یابد. ج. مراهم.

معادل ابجد

مرهم گلو

341

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری